حديث نفس مامان وباباحديث نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 19 روز سن داره

♥♥♥ حدیث عشق مامان و بابا ♥♥♥

یلدا

یلداتون مبااااااااااااااااااااااااارک روز یلدا  با بابایی  رفتیم دنبال مامانی. برگشتنی پارک گردی زد به سرم و مامانی گفت بریم یه دوری بزنیم حدیث خانم باورش بشه همه جا یخ زده! این شد که رفتیم چن تا هم عکس انداختیم تا خالی از لطف هم نباشه. وقتی رفتیم پارک همش میگفتم: گل لر لالای الیبلر دونوبلا، آب لار دونوبلا، سرسره دونوب و .... بلدای امسال چون هوا خراب بود و  آقاجونینا وبابابزرگینا هردوشون مهمون بودن ، موندیم خونه ی خودمون و یلدا رو سه نفری جشن گرفتیم. امسال بیشتر از سال قبل یلدا و جشن رو درک میکردم .از عصر که مامان داشت تدارک می دید منم حال و هوای خاصی داشتم همش میگفتم: مامان ژله دوزلدی؟ مامان کیک پیشیردی...
6 دی 1395

حدیث پاییزی....

سلام به دوستای مهربون دوست داشتنی من!خوبین! از اوایل پاییز بدجور به عروسکام عادت کردم یعنی همش میخام جلو چشمم باشن قبل تر ها موقع خواب جمعشون میکردم و میچدمشون کمدم ،اما الان موقع خواب میچینمشون روی مبل ،حتی گاهی نصف شبا پامیشم و نگاهشون میکنم و میرم چن تاشون رو برمیدارم با خودم میخوابونشون، مهد رفتنی ، موقع غذا خوردن ، حموم رفتن و چیش رفتن که نگو ... همیشه با خودم دارمشون  کلا عاشق عروسکام شدم  یه عادتی هم دارم اینکه موقع حرف زدن وقتی میخام ازم سوال بپرسم همون سوال رو میگم یعنی از من بپرسین؟     اون روز یه بع بعی و جوجه به عروسکهام اضافه شده بون و من برا خودم جشن گرفته بودم ...
2 دی 1395
1